درد دل با پسرم
پسرم...پسر خوبم سلام...
پسر قشنگم سلام...تقریبا هفت ماهه که با منی...عشق منی...تمام وجود منی...
آرسامم خیلی خیلی دوست دارم...فکر میکنم تو هم خیلی منو دوست داری
میخوام که همیشه منو دوست داشته باشی...اگه تو با من باشی اگه تو منو دوست داشته باشی من دیگه هیچی نمیخوام...دیگه هیچی کم ندارم...
میخوام بزرگ شی مرد شی موفق شی...ولی میترسم...میترسم بعد دیگه منو دوست نداشته باشی...میترسن یه دختری پیدا شه و تو اونو از من بیشتر دوست داشته باشی...
من حسودم...نمیخوام ...دوست ندارم ...اخه تو پسر منی ...مال منی...مال خود خود خود من
بهم قول بده...قول بده که بزرگ شدی مثل الان باشی...پسر کوچولوی من ناز من عمر من...نکنه بهم بگی من خودم بزرگ شدم خودم تصمیم میگیرم...نکنه بهم بگی خودم میدونم...نکنه....
آرسام بعضی وقت ها فکرم پروااز میکنه به آینده...به جاهای دوووور...به روزهایی که پیر شدم و تو مرد...
چی میشه اون وقت؟؟؟؟؟
همینطوری که من مراقبت هستم تو هم ...
همینطوری که من بهت غذا میدم تو هم....
همینطوری که من دستت رو میگیرم تو هم...
وقتی این فکرها رو میکنم گریه ام میگیره...اشک میریزم...و غصه میخورم...
آرسام دلم رو نشکون...اخه من خیلی دل نازکم
الانم اشکم سرازیر شده دیگه نمیتونم بنویسم...
به عنوان مادرت بهت دستور میدم که همیشه دوستم داشته باشی...فهمیدی؟