امید زندگی مامان و بابا

خاطره ی روزی که آرسامم به دنیا اومد

1392/5/20 18:38
نویسنده : آریسا
291 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آرسام جونم...زیبای من نمیدونی این یه هفته ای که پیشمون هستی چطور همه رو عاشق خودت کردی همه دوست دارن و تند تند میان دیدنت...انقدر نازی و انقدر شیرینی که من دلم نمی اد یه لحظه از من دور باشی ارسام جون...

هفته ی پیش یه همچین روزی بود که شما تصمیم گرفتی بیای بغل مامانی...میخوام الان از اون روز برات بگم...از اون روزی که هم قشنگ بود...هم سخت...هم پر از دلهره...و هم...

از روز قبلش شروع میکنم.......

شنبه ١٢ مرداد بود صبح بابا میلاد من رو برد برای اپلاسیون...خانومه میگفت احتمال زیاد پسرت تا اخر هفته می آد...خیلی خوشحال بودم که اومدنت نزدیک شده...بعد از ظهر با بابا میلاد رفتیم آستانه پیش خانوم دکتر رجب زاده معاینه کرد و گفت چیزی نمونده و تا آخر هفته می اد...من و بابا خیلی خوشحال بودیم.

وقتی برمیگشتیم رفتیم خرید تا من یه مانتو و شلوار جدید برای پیاده روی بگیرم که این هفته ی آخر رو حسابی بریم پیاده روی...

خلاصه اخر شب بعد از شام و فیلم ساعت ١١ شب حرکت کردیم رفتیم دور استخر برای پیاده روی...یه دور کامل من و بابا میلاد دوتایی و عاشقانه قدم زدیم حرف زدیم و از اومدنت خوشحال بودیم...ساعت ١٢ میخواستیم بیایم خونه که دوستای بابا زنگ زدن که ما خونه ی علی اینا هستیم شما هم بیایین اینجا...از اونجایی که خوشحال بودیم و پر از انرژی تصمیم گرفتیم بریم...

همه بودن و خیلی خوش گذشت تا دیر وقت اونجا بودیم یعنی تا ٥ صبح...کلی گفتیم وو خندیدیم و سحری  درست کردیم و خوردیم...

حامد یکی از دوستای بابا میلاد هست و خیلی شوخی میکنه از بس اون شب گفت و ما خندیدیم که من دیگه داشتم میترکیدم...حامد میگفت تو از بس امشب خندیدی تا فردا حتما زایمان میکنی...

وقتی اومدیم خونه دیگه ساعت ٦ بود...یکم زیر دلم درد میکرد ولی به روی خودم نیاوردم و خوابیدم...ولی یک ساعت به یک ساعت زیر دلم درد میگرفت و ول میکرد ولی از بس خسته بودم تا ١٢ ظهر خوابیدم...بیدار که شدم دردام نیم ساعت به نیم ساعت شده بود یکم شک کردم به اینکه نکنه درد زایمان باشه بخاطر همین یه لیوان چای با ٢تا خرما خوردم و شروع کردم به قدم زدن...دور مبل ها قدم میزدم و به بابا میلاد گفته بودم ساعت رو کنترل کنه و هر بار که درد میگرفت به بابا میگفتم "میلاد ساعت "...

تا ساعت ٣ بعد از ظهر یه سره راه رفتم اونم دور مبل ها سر گیجه گرفته بودم و همچنان ادامه میدادم...تا اینکه دیگه دردها شده بود ٥ دقیقه به ٥ دقیقه ...بابا میلاد تند تند خونه رو مرتب کرد و من به مادر جون زنگ زدم گفتم آماده شو ما داریم میایم دنبالت بریم بیمارستان...

تا بیمارستان بابا میلاد آهنگ شاد گذاشته بود و ما دست میزدیم و میرقصیدیم و هر بار که درد میومد من تند تند با بینی نفس میکشیدم و با دهن میدادم بیرون...و درد بعد از ٢٠ ثانیه تموم میشد...خلاصه رسیدیم به بیمارستان ولی بازم فکرش رو نمیکردیم که درد زایمان باشه.بابا میلاد که میگفت بیا بریم اول دور استخر پیاده روی کنیم بعد بریم بیمارستان...

اونجا ماماها من رو معاینه کردن و گفتن که دهانه ی رحمت ٣ سانت باز شده و امروز زایمان میکنی...بابا میلاد زنگ زد به دکتر و همه چیز رو گفت و دکتر زنگ زد به بیمارستان و دستورات لازم رو داد...یه سرم بهم زدن و گفتن منتظر باش تا دردات زیاد شه...مادر جون پیشم بود و برام سوره ی انشقاق میخوند...دردام منظم بود و قابل کنترل...از اونجایی که کلاس های زایمان رو رفته بودم میدونستم چطور نفس گیری کنم تا دردام کم شه...هر باری که درد میومد نفس میگرفتم و ٢٠ ثانیه بعد تموم میشد...ساعت ٥ بود که دکترم به موبایلم زنگ زد و گفت دستور دادم کیسه ی آب رو پاره کنن نترس چیزی نیست...زنگ زدن های مدام دکتر خیلی خوب بود بهم دلگرمی میداد و میدونستم دکترم با من هست...

یهو دیدم بابا میلاد هم اومد پیشم...دکتر سفارش کرده بود که حسابی به ما برسن و اونام اجازه دادن بابا بیاد پیشم...مادر جون و بابا میلاد که پیشم بودن هم خوب بود هم بد...خوب بود چون بهم آرامش میدادن ولی بد بود چون وقتی درد میومد دلم نمیخواست اونجا باشن و درد کشیدن منو ببینن...میدونستم دلشون میره و طاقت ندارن...نمیخواستم ناراحت شن یا غصه بخورن...

خلاصه تا ساعت یک ربع به ٩ دردا منظم و خوب بود و قابل کنترل...

دیگه کل فامیل خبر دار شده بودن که من دارم زایمان میکنم...همه هی زنگ میزدن و احوال میگرفتن...

دکترم یه ربع به ٩ اومد بابا میلاد و مادر جون رو فرستادن بیرون و دکتر منو معاینه کرد و گفت دهانه ی رحم شده ٩ سانت و بچه هم خیلی خوبه داره میاد وضعیتت عالیه و نفس گیری هات فوق العاده بودن...اگه میخوای زایمانت سریع تموم شه و خلاص شی باید کمکت کنم و تو هم هر کاری میگم بکنی...از اونجایی که خیلی به خانوم دکتر ایمان داشتم قبول کردم...

دکتر گفت تا لحظه ی آخر روی همین تخت میمونیم و نمیریم رو تخت زایمان ممکنه خسته شه...١٠ دقیقه به ٩ بود که همه چیز شروع شد...دکتر دستش رو میکرد و سر بچه رو میگرفت و میچرخوند و.....وحشتنااااااااک بود....جیییییییغ میکشیدم...هر بار که درد میومد دکتر شروع میکرد و همچنان شکمم رو برام ماساژ میداد...وقتی درد کم میشد تسبح مادر جون دستش بود و برام صلوات میداد...صورتم رو ناز میکرد ازم تعریف میکرد و کلی بهم انرژی میداد...

توی اون داد و فریاد ها داد میزدم مااااااماااااان.....بعد یهو یادم میومد مامان صدام رو میشنوه دلش میره...جلو دهنم رو میگرفتم...بعد داد میزدم میییییلاااااااد....قیافه ی پر از غصه ی بابات میومد تو ذهنم و باز ساکت میشدم...بیرون دوتا مادر جونا بودن و بابا میلادت و سهاک و همشون داشتن سکته میکردن...شنیدم بابا میلادت گریه میکرد و تند تند اشکاشو پاک میکرد...قربونش برم...مادر جون که دیگه نگو...بابا میگه اون وسط که من داشتم از صدای جیغای تو میمردم مامانت هی میومد و میگفت سزارین میکرد بهتر نبود؟؟؟...و من بدتر میشدم...

خلاصه دکتر شده بود همه چیز من تا ساعت ٩ و ربع که دکتر گفت بیا بریم اتاق زایمان...بهم کمک کردن و من با پاهای خودم رفتم به سمت تخت زایمان...وقتی داشتم میرفتم دیدم بابا میلاد در بخش رو باز کرده و یواش داره نگاه میکنه انگار یه دنیا درد و رنج تو صورتش بود تمام نیروم رو جمع کردم و بهش لبخند زدم و براش دست تکون دادم...

کلا ٤ دقیقه رو تخت زایمان بودم و لی خیلی سخت بود...انگار تمام دل و روده ام داره میاد بیرون تمام زورم رو جمع کردم و تلاشم رو دوبرابر کردم...تمام مدت هم دست دکتر تو دستم بود و فشار میدادم...لحظه آخر داد زدم دکتر غلط کردم بریم سزارین...دکتر گفت چی میگی زود باش من دارم موهاشو میبینم...وااااااای پس بچه ام مو داره...پرسیدم دکتر مو داره؟؟؟؟؟؟؟

دکتر خندید و گفت فقط یه زور دیگه...تمااااام زورم رو جمع کردم و یهو یه فشار زیاد و بعدش آرامش...ساعت ٩ و ٢٠ دقیقه سرت که اومد بیرون بقیه ی بدنت با یه آرامش و لذت خاصی سر خورد و اومد بیرون...همچین که دکتر گرفتت صدای نازک و ظریف جیغت اومد...تا اون لحظه صدایی به این زیبایی نشنیده بودم...دیگه اصلا درد نداشتم اصلا...دکتر تو رو گذاشت رو سینه ام و تو اون چشمای درشت و نازت رو باز کرده بودی و دور و اطرافت رو نگاه میکردی...اشک خوشحالی یه سره از چشمام میومد و دنیا مال من بود...دکتر بند نافت رو برید و شروع کرد به بخیه زدن...ولی من دیگه هیچی نمیفهمیدم...نه درد داشتم نه خسته بودم...انگار نه انگار...فقط دنبالت میگشتم ببینم تو رو کجا میبرن...تو رو وزن کردن ٣٤٠٠ گرم و قدت هم ٥٠ سانت...قربونت برم خیلی خوشکل و ناز بودی...لباس پوشوندنت و بردنت بیرون...دیگه همه اومده بودن داخل بخش و پشت اتاق زایمان...بابا میلاد...مادر جونا...پدرجونا...عمو...صدای ذوق کردن همشون رو میشنیدم صدای بابا میلاد رو شنیدم که کلی ذوق کرده بود و همچنان از شوق گریه میکردم...

کار من که تموم شد لباس تمیز پوشیدم و سرم رو به دست گرفتم و خودم اومد بیرون همه پشت در منتظرم بودن...بابا میلاد رو که دیدم خودم رو انداختم بغلش و گریه کردم هم رو بغل کردیم و محکم فشار میدادیم...همه من رو بوسیدن...باهم رفتیم اتاقمون...تو اونجا بودی ناااااااااز زیباااااااا و خوااستنی...چشمات باز باز بود و همه رو نگاه میکردی...

اون روز اگرچه سخت بود ولی شیرین ترین روز زندگیم بود

آرسام دوست دارم نمیتونی تصور کنی چقدر...

دکتر اومد یه سری سفارش داد و همه ازش تشکر کردن و رفت...

خانوم دکتر رجب زاده ازتون ممنونم...مطمئنم اگه نبودید نمیتونستم...خیلی بیشتر از اونی که وظیفه تون بود به من کمک کردید...سلامت خودم و پسرم رو اول مدیون خدا بعدش شما هستم...ممنون دکتر

آرسام راستی یادم رفت بگم که توی ٢ تا زور آخر من اسم تو رو صدا میکردم...داد میزدم آآآآآآآرساااااااام

پسرم مرسی که با انرژیت بهم کمک کردی

خدایا شکرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

lili
3 شهریور 92 14:19
راستی ادرس وباگ رو عوض کردم به ایم عزیزم... http://mahann1392.blogfa.com
آلما
28 شهریور 92 17:05
اریسا جون کلی گریه کردم با خاطره زایمانت عزیزم کاش میشد منم طبیعی زایمان کنم کاش.... خدا پسرت رو برات نگهداره ماشال.. چه قدو بالاییی داره خدا برات نگهش داره عزیزم خیلی برات خوشحالم گلم