امید زندگی مامان و بابا

ختنه ی آرسام

1392/6/6 15:12
نویسنده : آریسا
2,316 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان...عمر مامان...نفسم...امیدم...همه ی وجودم...

پسر نازم چند روزی بود که نمیتونستی خوب جیش کنی قطره قطره میکردی و همراهش جیغ و گریه بود...هر بار دل مامان رو میبردی و گاهی منم با تو گریه میکردم...طاقت ندارم گریه کنی عشق مامان...

دیگه تحمل نکردیم و بردیمت رامسر پیش دکتر افتخاری...دکتر خیلی خوبیه و با تجربه هست...همه توی شرق گیلان میشناسنش...درسته پیره و خیلی خوبه...مشکل شکم دردت رو حل کرد و گفت باید ختنه کنید...

راستشو بخوای من و بابا چون دکتر پیر بود ترسیدیم و قبول نکردیم اون انجام بده...تا اینکه دیروز رفتیم رشت پیش دکتر راستین...اخه خاله نینا از ختنه ی راستین خیلی راضی بود...دکتر خانوم بود که این خودش یکم دلهره اور بود...ولی بابایی میگفت خانوم بهتره با بچه نرمتر برخورد میکنه تا آقا...

دکتر گفت بهتره جراحی بشه تا حلقه..و همین امروز هم انجام میدم...دلم ریخت...و یه لحظه انگار دنیا خراب شد...ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم و قوی نشون دادم...بابا رفت لوازم بخیه رو بخره و من و تو و مادر جونی توی مطب موندیم...انگار فهمیده بودی قراره چیکار کنن...گریه رو شروع کردی...نیم ساعت طول کشید تا بابا بیاد و تو کلش رو گریه کردی و من بغلت کردم و راه رفتم...

بابا اومد و منشی دکتر یه قرص آرام بخش رو آب کرد و داد تا تو بخوری...مادر جون گفت من پیش آرسام میمونم...ولی میدونستم دل نداره...بابا گفت من میمونم...اونم دل نداشت و مطمئن بودم آخرش میزنه زیر گریه...گفتم خودم پیش پسرم میمونم...دکتر اومد و گفت یکی پیشش بمونه که بتونه آرومش کنه...من گفتم من هستم...

وقتی رفتیم تو اتاق دیدم یه چوب که روکش چرم گرفته شده به شکل به علاوه...یا به عبارتی همون صلیب روی تخت هست و با چندتا بند...دکتر گفت بزارش روی این...

داشتم بیهوش میشدم...بچه ام رو میخواستن به صلیب بکشن...میخواستن دست و پاهاشو ببندن...من نمیتونستم طاقت نداشتم...تو رو محکم بغل کردم و گفتم همینجوری نمیشه بدونه این...دکتر گفت این بخاطر اینه که تکون نخوره...

ولی اخه من نمیتونستم ببینم...و مطمئن بودم که مادر جون و بابا هم نمیتونستن...و خدارو شکر میکردم که تو رو تو این وضعیت نمیبینن...

دلم میخواست زار زار گریه کنم...خیلی آروم بودی تو چشمام نگاه میکردی ...و من با دستای خودم تو رو گذاشتم رو صلیب...دستا و پاهاتو که بستن دنیا رو سرم خراب شد...دلم خون شد...و تمام وجودم غصه بود...تمام نیروم رو جمع کردم تا بهت کمک کنم زودتر از این وضعیت خلاص شی...

دکتر یه آمپول برداشت تا بی حسی بزنه...هنوز آروم بودی...من داشتم به دست دکتر نگاه میکردم که یهو دیدم یه چیزی مثل برق از جلوی دهن دکتر رفت......اییییییییی ول پسرم جیش کردی به سمت دکتر...خخخخخخخخخخخخخ

دست دکتر...مانتوی دکتر...همه چیز رو جیش کردی خییییییییللللللللیییییییییی حال کردم پسرم...حقش بود افرین...یه کم آروم شده بودم...پسرم انگار واسه یکم شاد کردن من این کار رو کرده بودی...

دکتر که داشت کارش رو شروع میکرد بهش سفارش کردم خانوم دکتر واسه پسرم خوشکل درست کن...خخخخخ

وقتی شروع کرد به بی حسی تو هم گریه هات شروع شد و دل منو میکندی...من خودم رو انداخته بودم روی تو و بغلت کرده بودم اگرچه دست و پاهات بسته بود ولی هی بوست میکردم و برات لالایی خودت رو میخوندم تا بلکه اروم شی ولی فایده نداشت...گفتم بهت شیر بدم تا آروم شی خودم رو کامل رو تخت خم کردم و بهت شیر دادم...آروم شدی و شروع کردی به خوردن...ولی ناله میکردی...دکتر هم داشت سریع کارش رو انجام میداد...خیلی بد و وحشتناک بود که ببینی دارن بدن جیگر گوشه ات رو میبرن...دلم میخواست بغلت کنم و از اونجا فرار کنم...شاید بهم بخندی ولی برام شده بودی مثل عیسی مسیح...چهره ات خیلی معصومانه بود و انگار مسیح رو به صلیب کشیدن...خندیدی؟؟؟ولی اون لحظه ی منو نمیتونی درک کنی...

خیلی گریه میکردی و من سعی میکردم بهت شیر بدم تا اروم شی...یهو دست راستت رو کشیدی و از بند در اوردی و محکم چسبوندی به سینه ی منو سفت منو نگه داشتی...منشی اومد دستت رو بگیره دوباره ببنده که داد زدم نمیخواد خانوم ول کن بچه ام رو خودم دستش رو نگه میدارم...دکتر یه نگاهی به من کرد و لبخند زد...فکر کنم فهمید دارم تو دلم بهش فحش میدم...

وقتی زمان بخیه رسید دیگه داشتم بیهوش میشدم...نمیتونستم چشمام رو نگه دارم سیاهی میرفت...ولی نمیتونستم غش کنم...اخه تو امیدت به من بود منو نگه داشته بودی...توی چشمای پر از اشکت ذل زدم و انرژی گرفتم...دیگه فقط به چشمای تو نگاه میکردم...و تو هم با غصه و اشک تو چشمای من...

کارشون که تموم شد بابایی اومد تو و من تو رو دادم بغلش و رفتم سمت دستشویی...صورتم رو اب زدم یکم اب خوردم و حال اومدم...تو داشتی مطب رو میزاشتی رو سرت...دکتر اخرین چک هم کرد و من بغلت کردم و سریع از اون جهنم اوردمت بیرون تو ماشین بهت شیر دادم و آروم گرفتی...و تا خود خونه خوابیدی...

خدا رو شکر الان خوبی...تو خواب ناله میکنی و باید تحمل کنی پسرم...داروهات هم بد ممیخوری باید کلی نازت رو بکشم کلی باهات حرف بزنم تا بخوری...حالا شنبه باید بریم تا پانسمانش رو بکنه...به نظر من که خوبه...زیاد اذیتت نمیکنه ولی یکم درد داره دیگه چاره نیست...

خدایا شکرت

خدا جون هیچ مادری رو شاهد درد کشیدن جگر گوشه اش نکن

آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)