امید زندگی مامان و بابا

اولین مسافرت آرسام جون

1392/7/13 16:19
نویسنده : آریسا
624 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان...عشق مامان...نفسم...آرسامم...

گلم با اینکه همه مخالف بودن ولی ما باهم اولین مسافرتمون رو رفتیم...من و شما و بابا و مادرجون...

خییییییییللللللللللییییییییییی خوش گذشت...همه میگفتن آرسام کوچیکه سخته...گریه میکنه...اسیر میشید...ولی مثل همیشه من به حرف هیشکی گوش نکردم و به بابا اصرار کردم که حتما بریم...

بابا جون 21 شهریور پنج شنبه یه کنفرانس علمی توی زنجان داشت...ما ظهر چهارشنبه حرکت کردیم به سمت زنجان...شما تمام مسیر رو خوابیده بودی...بیدار میشدی شیر میخوردی و دوباره میخوابیدی...ساعت 6 رسیدیم زنجان رفتیم دانشگاه...چون اقامت ما توی زنجان به عهده ی اونا بود...ما دیر رسیده بودیم مهمانسرا پر شده بود و اونا مجبور شدن ما رو بفرستن یه هتل 3 ستاره به اسم آسیا...خخخخخخخخ

خیلی خوب بود...شام هم که از طرف دانشگاه یه مهمونی بود توی یه تالار اونجا خوردیم...شبش شما خیلی خوب خوابیدی...

صبح رفتیم زنجان رو بینیم ...چندتا موزه رفتیم مثل موزه ی مردان نمکی...رختشورخانه...وووو که همشون خیییللللیییی باحال بودن...مخصوصا مردان نمکی...بعد رفتیم بازار...و ناهار هم کباب بناب خوردیم...

آرسام تو رستوران

 

بعد رفتیم هتل و استراحت کردیم تا 4 که وسایل رو جمع کردیم رفتیم دانشگاه...همه ی اونایی که کنفرانس داشتن کلی برگه و لپ تاپ و...داشتن با خودشون و بابای شما تو رو بغل کرده بود...خخخخخخخ

خیلی باحال بود همه میومدن و نازت میدادن و تو متفکرانه به هموشون نگاه میکردی...همه میگفتن این از الان توی کنفرانس ها میگرده بزرگ شه چی میشه...من هم میگفتم تازه وقتی تو شکم مامانش بود میرفت دانشگاه درس میخوند...

آرسام جون تو سالن کنفرانس خوابیده

 

تا کار بابایی تموم شه ساعت ٦ بود و ما از دانشگاه حرکت کردیم به سمت تبریز...میخواستیم بریم خونه ی یکی از اشناهای ما...که من صداش میکنم خاله بهناز...ساعت ٩ رسیدیم تبریز و رفتیم خونه ی خاله...فرداش یعنی جمعه شما میشدی ٤٠ روز و باید حموم چهل روزگیت رو میرفتی...خونه ی خاله من و مادر جون بردیمت حموم و من تو رو شستم...عشقم ایشاالله حموم دامادی...

آرسام جون بعد از حموم روز چهل

 

اون روز هم رفتیم تبریز و گشتیم و شبش هم رفتیم ایل گلی...خیییللللیییی خوش گذشت من بابا چندتا از وسیله های بازی رو نشستیم که خیلی باحال بود...هم ترسناک هم خییییللللیییی هیجان انگیز...من خیلی خیلی ایل گلی رو دوست دارم...این چندمین باری بود که من میرفتم تبریز ولی شما و بابا اولین بارتون بود خخخخخخ

آرسام جون در ائل گلی

 

شنبه هم تبریز موندیم و جاهای دیدنی رو رفتیم مثل موزه های مختلف...و مقبره ی شهریار و...

خیلی خوش گذشت...شما هم خیلی پسر خوبی بودی عشق مامانی...

 

آرسام جون در تبریز

 

 

شنبه غروب حرکت کردیم به سمت قزوین تا بابا جون یکشنبه صبح به کاراش تو دانشگاهشون برسه...

ولی.........نرسیده به زنجان ماشینمون خراب شد...یه صداهاااای عجیب و غریب از خودش در می اورد...من و مادر جون خیلی ترسیده بودیم ولی بابایی با خونسردی به ما اطمینان میداد که به زنجان میرسیم...توی اتوبان هیییییییچ تعمیرگاهی نبود هیچ امداد خودرو هم نبود...خلاصه بابا جون یه سره اومد تا زنجان...دیگه احساس میکردم الانه که ماشین بترکه...من از استرس سر درد گرفته بودیم...

زنجان هم که رسیدیم دیدیم نمایندگی ماشین ما توی زنجان نیست ...وااااااااااای دیگه کلافه بودیم...

بابا با نمایندگی توی رشت هماهنگ کرد و خلاصه رفتیم یه تعمیرگاه...مامانی ادمای زنجان خیییلللییی خوب بودن...همشون خوش برخورد و با شخصیت...خلاصه یه جوری درست کرد که ما تا خونه برسیم و بعد بابا ببره رشت نمایندگی تعمیر اصلی...ساعت ٨ شب حرکت کردیم سمت قزوین...

قرار بود شب رو بریم خونه ی دوست بابا جون...ولی از اونجایی که دوستش خییلللییی تحویل نگرفت و یه جوری بود بابا تصمیم گرفت بریم هتل...شما خیلی خسته شده بودی و گریه میکردی...واسه همین خیلی تند تند یه هتل پیدا کردیم...بابا میخواست بره اتاق رو ببینه بعد بگیره ولی من گفتم نمیخواد هرچی هست خوبه...

ولی هتلش زیاد خوب نبود...ولی مهم این بود که شما راحت خوابیدی عشقم...

صبح هم همه با هم رفتیم دانشگاه بابا جون تا تاییدیه مقالش رو تحویل بده...ما داخل دانشگاه نرفتیم ولی کلی بیرون عکس گرفتیم خخخخخخ

بعدش هم حرکت به سمت خونه...حدودا ساعت ١ ظهر بود که رسیدیم و به پدر جون زنگ زدیم و با هم رفتیم رستوران ناهار بخوریم...ولی شما کلیییییییی گریه کردی...فکر کنم مسافرت رو بیشتر دوست داشتی تا برگشتن به خونه...خخخخخ

خیلی سفر خوبی بود...روحیه ام کلی عوض شده و دوست داشتم...

مرسی که تو سفر پسر خوبی بودی عشقم

دوست دارم عشقم

عکس های بیشتری رو گذاشتم تو وبلاگ عکسات...برو بقیه رو اونجا ببین...

بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

www.arsamjooon.niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

maman masi
8 مهر 92 13:50
مرسییییییی خالهههههههههههههههه
دریا
1 آذر 92 14:24
سلام مامان آرسام خیلی پسمل نازی داری خدا حفظش کنه و ان شالله همیشه صحیح و سالم باشه و شاد شاد باشین خوشحال میشم با هم در ارتباط باشیم