امید زندگی مامان و بابا

اشنایی مامان و بابا

1391/10/9 12:00
نویسنده : آریسا
152 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم.خوبی؟صبحت بخیر عزیز دلم..ماچ

بابایی رفته بیرون دنبال اماده سازی آموزشگاه.ایشالله تا هفته دیگه افتتاح میشه مامانی...

منم خونه تنها بودم گفتم یکم با شما حرف بزنم عشقم.میخوام امروز برات تعریف کنم چطور من و بابایی با هم اشنا شدیم....خجالت

من خیییلییی کوچولو بودم 14 سالم بود و بابایی 15 سال من یه دختر خیلی ساده بودم.اون موقعه ها دوستام از من هوشیارتر بودن با یه مداد خط لب که از لوازم ارایش مامانشون برمیداشتن هم رژ میزدن هم سایه هم گونه ....قهقهه

ولی من اصلا تو بحر این کارا نبودم...یه دوستی داشتم به اسم نازنین جون با هم همکلاسی بودیم.ترم اخر بود شروع امتحانات خرداد که نازنین جون ما رو تولدش دعوت کرد...اول پدر جون اجازه نمیداد من برم ولی انننقدر من اصرار کردم که اجازه داد...من رفتم حموم موهامو خشک کردم و رفتم تولد...خیلی ساده.من یه بولیز بلند پوشیده بودم با یه شلوار سورمه ای که همش میکشیدمش بالا و هی بولیزمو میکشیدم پایین

ولی بقیه همه به خودشون رسیده بودن حسااااااااااابی...دلقک

من فکر میکردم مجلس دخترونه است...وقتی رسیدیم زودتر از همه من پریدم تو اتاق..

دیدم یه پسره تپل و بانمک با یه شلوار لی و پیراهن لی روشن یه دوربین فیلمبرداری دستشه نشسته

خیلی خجالت کشیدمخجالتدوباره دویدم رفتم بیرون...

با بچه ها اومدیم داخل و بقیه شروع کردن در مورد پسره حرف زدن...متفکر

یه جوری حرف میزدن که مثلا اصلا براشون مهم نیست.قهر.ولی کاملا معلوم بود که توجه همه رو جلب کرده...خیال باطلمن کنار دوست صمیمیم نشسته بودم که از لحاظ ظاهر از همه بیشتر به خودش میرسید و اکثر پسرها بهش توجه میکردن.

پسره فیلمبرداری میکرد و من تازه فهمیدم که پسر خاله ی نازنین جونه...اکثر مواقع دوربین به سمت ما بود و من مطمئن بودم که داره از دوستم فیلم میگیره...

یه جورایی از پسره خوشم اومده بود ولی میدونستم که صد در صد توجه پسره به دوستمه....ناراحت

اون روز گذشت خیلی خوش گذشت و شب با فکر اون پسره به خواب رفتم خیال باطلالبته میدونستم که چند روز دیگه به دوستم پیشنهاد میده.افسوس

چند روزی گذشت و نازنین جون اومد و به من گفت پسر خاله ام ازت خیلی خوشش اومده و به من قول داده اگه تو رو باهاش دوست کنم یه پیتزا برام میخره...اون موقعه ها تازه پیتزا مد شده بود و یه چیز خیلیییی باحال بود....

تازه فهمیدم که کلا توی جشن داشته از من فیلم میگرفتهخنده

خلاصه از چند روز بعدش من و بابایی باهم دوست شدیم....و اون موقع فهمیدم که بابایی همون سادگی منو دوست داشت.

وقتی بابایی میخواست منو به مامانش معرفی کنه از بس هل شده بود گفت:مامان همون دختره که خانوم بوووود هی بولیزشو میکشید بالا هی شلوارشو میکشید پایینقهقهه

مامانش گفته بود به به چه دختر خانوووومی هی میکشید پایین؟؟؟؟قهقهه

ما خیلی همو دوست داشتیم بعد از مدرسه و کلاس ها همو میدیدیم..همیشه هم دوستم باهام بود...منتظربابایی خیلی خوش قلبه خیلی مهربونه حالا میبینی ...از نظر بابایی همه خواهرش هستن اون دوستمم هم از همین خوش قلبی بابایی استفاده کرد و بهش نزدیک شد من خیلی حرص میخوردم ولی بابایی همش میگفت اون مثل خواهرمه .....عصبانی

تا اینکه تو یه ماجرایی بابایی قصدش رو فهمید رک و راست به من گفت من نمیفهمم چرا میلاد با تو دوست شد تا وقتی من بودم......کلافه

خیلی غصه خوردم و ارتباط مون رو باهش قطع کردیم.

من و بابایی همدیگر رو داشتیم همین کافی بود...دانشگاه رفتیم بابایی فوق لیسانس گرفت و روز ها دور از هم به سختی میگذشت....خیلی سخت....

اطرافیان اذیت میکردن پشت سرمون حرف میزدن و و و و .....

خلاصه گذشت و بابایی اینا 6 اسفند 89 اومدن خواستگاری....

بمیرم الهی بابایی از خجالت خجالتداشت اب میشد سرش رو بالا نمیگرفت خانواده ها میدونستن ما باهم دوستیم ولی هیشکدوم به روی خودشون نیاوردن و مراسم کاملا سنتی برگزار شد...

چند ماه بعد 25 اردیبهشت یعنی روز تولد نازنین جون سالگرد اولین باری که همو دیدیم مراسم بله بوران گرفتیم و 7 روز بعد 2 خرداد یعنی سالگرد اولین روزی که باهم حرف زدیمبه من زنگ بزن عقد کردیم....تشویق

من و بابایی 11 سال باهم دوست بودیم خیلی سختی کشیدیم چند بار باهم دعوای سخت داشتیم چند بار نزدیک بود از هم جدا شیم ولی همه ی اینا باعث شد بیشتر همدیگر رو دوست داشته باشیم.قلب

خدا رو شکر جشن های عقد و عروسی و کادو هایی که پدر جونا و مادر جونا بهمون دادن دهن همه ی اونایی رو که همش میگفت این پسره آریسا رو سر کار گذاشته و ازدواج نمیکنه و یا باباهاشون راضی نمیشن رو بست....زبان

خدا مامان و باباهامون رو برامون نگاه داره تا حالا نذاشتن کمبودی حس کنیم.حالا هم که شما اومدی خوشبختیمون کامل شده...

خب اینم از ماجرای مااااا حالا مختصر گفتم اگه این 11 سال رو میخواستم برات تعریف کنم که مثنوی میشد....خنده

من و بابایی به عشقمون افتخار میکنیم امیدوارم تو هم روزی به داشتن ما افتخار کنی عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)