امید زندگی مامان و بابا

سلام به عشق دومم

1392/10/25 17:35
نویسنده : آریسا
573 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آرسامم عشقم عمرم نفسم همه ی زندگیم...

آرسامم انقدر شیرین و دوست داشتنی هستی که دلم میخواد همش بخورمت...البته خیلی خیلی هم شیطون هستی ها گفته باشم...کلافه میکنی منو بس که دوست داری همش بازی کنی...

نانازم خیلی وقته چیزی برات ننوشتم همش ناراحت بودم ولی  خدایی وقت نمیکنم با این همه کاری که سرم ریخته...الان هم که وقت امتحانات هست وووو حسابی مشغولم...مامان جون اومده خونمون تا مراقب تو باشه و من به درسام برسم بیچاره بابا جون هم که نمیتونه شب ها جای دیگه بخوابه ناهار و شام و می اد اینجا و واسه خواب میره خونه خودشون...

بابا میلاد هم خیلی کمک میکنه که من بتونم به درسام برسم...راستی یه خبر خوب...بابا میلاد الان یک ماهه که حسابی ورزش میکنه و خیلی لاغر شده...یه روز باشگاه و یه روز استخر و جمعه ها هم با عمو جون میرن بسکتبال.خلاصه حسااابی ورزشکار شده...منتظره بزرگ شی که باهاش بری...قربونتون برم..

خب از اخبارای این چند وقت بهت بگم که....

واکسن 4 ماهگی رو زدیم در تاریخ 13 آذر و بهمون گفتن که تو وزنت پایین هستش...زندگیمون بهم خورد مثل ابر بهار گریه میکردم...اخه درست شیر نمیخوردی..ولی تقصیر من نبود من تمام تلاشم رو میکردم...

بردیمت دکتر افتخاری...میدونستم عصبی هست و حتما داد و فریاد میکنه ولی رفتیم..تا تو رو دید داد و فریاد که احمق تو نمیفهمی این بچه رفلکس داره؟؟؟؟

تا گفت من شروع کردم به گریه ولی بابا ساکت نموند و گفت دکتر توضیح بده بیخود داد نکن خب چی کار کنیم الان؟؟

ولی من همچنان گریه....باز سرم داد زد گریه نکن...اشک نریز آستینات رو بزن بالا برس به داد بچه ات...خدایاااااااااااا مگه بچه ام چشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه از رامسر تا خونه گریه کردم...دلمون اروم نگرفت فرداش رفتیم پیش دکتر تقی پور همون لاهیجان...گفتیم سونو بنویسه...کارم شده بود گریه...سونو انجام داادیم گفت بچه از من و شما سالم تره و رفلکس نداره...واااااای خیلی خوشحال شدم...

ولی به دکتر افتخاری هم ایمان داشتم میدونستم الکی حرف نمیزنه...ععصبی هست و یکم بزرگش مییکنه که والدین حواسشون رو جمع کنن...مهم این بود که فهمیدم رفلکس شدید نداری..اخه افتخاری تو کتاب خودش نوشته علائم رفلکس به سونو ارجحیت داره و تو هم از 5 تا 4 علائم رو داشتی ..فقط شیر بالا نمی اوردی..پس داروهایی که نوشته بود رو قطع نکردم...

شیرت هم عوض کرد و گفت ای ار بخوره..ولی مگه پیدا میشد....اگه بگم به تمام فک و فامیل تو کی ایران زنگ زدیم دروغ نگفتم...قوطی های شیر بودن که چندتا چندتا از جاهای مختلف میرسیدن...خلاصه تو شیر جدید رو خیلی دوست داشتی و خیلی سریع به وزن مورد نظر رسیدی...البته هنوز داروهای دکتر افتخاری رو میخوری شب ها هم 2 ساعت به 2 ساعت بیدار میشم و بهت شیر میدم خیلی سخته از بی خوابی دارم میمیرم ولی فداااااای یه تاره موهات تو خوب شو اشکالی نداره قراره تا اخر 6 ماهگی بریم دکتر افتخاری دوباره...

خدارو شکر که بهتر شدی گلم...خدایا هرچی مریضی و ناراحتی قسمت پسرم هست رو دوبرابر کن و به من بده ولی اون سالم اشه

امین

خب برسیم به شب یلدا و تولد بابا میلاد:

خیلی باحال بود خیلی خوش گذشت مادر جون اینا و مامان جون اینا و دایی من و عمو سیروس و خاله رویا و عمو میراث بودن...عمو سیروس بساط کباب رو اماده کرد و خداااییی خوشمزه شده بود اخه استاده تو این کار...

خوردیم و خوندیم و رقصیدیم و فال گرفتیم و کادو دادیم و.....یه عالمه خوش گذشت...شما هندونه شده بودی...یه شلوار پوشیدی به رنگ پوست هندونه و یه بولیز به شکل گوشت هندونه...ببین بغل بابا هستی:

 

 

البته دست بابا جون جلوی لباستو گرفته...اینم لباس اخر شبت....

 

 

تقریبا سه هفته است که سنه خیز میری و به همه چیز کار داری وسایل مورد علاقه ات هم لب تاپ،موبایل،کنترل،جزوهای مامان هستش..موبایل اسباب بازی هم دوست نداری حتما باید واقعی باشه...

اهان تا یادم نرفته عاشقه تبلت من هستی که باهاش پو بازی کنی هی میکوبی تو سر پو...

از خرابکاری هات هم باید بگم تبلت منو شکوندی که مجبور شدم دور تا دورشو چسب بزنم و دکمه های کی برد لب تاپ بابا که از بس مشت زدی یهو دیگه کار نکردن...

علاقه ی زیادی هم به تایپ کردن داری وقتی من دارم تو کلوپ با دوستام حرف میزنم انقدر گریه میکنی که مجبور میشم بدم تو هم تایپ کنی تا خیالت راحت شه..بعد اونو برای دوستام میفرستم و کلی نازت میدن..البته صدرا(نی نی خاله الی)هم جوابتو میده...دیروز که با درسا (نی نی خاله پونه)در حال چت کردن بودید هی تو تایپ میکردی هی درسا ما مامانا هم نمیفهمیدیم که بهم چی میگید...فقط تو اینور میخندیدی و درسا اونور بپر بپر میکرد...اینم یه نمونه از تایپت:

داثثثثثهحدذبث4تمف4ه6قاهدبثلذد یطبئ. ٍّلفذادهح24ثب0=قلردنک  ذیرت

 

 

کلا خیلی فضول تشریف داری فدات شم

 

عاشق خوردنی هم هستی ولی ما که نمیدیم بهت...

 

 

رااااااستی یه خبرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

دانیال به دنیا اومد...نی نی خاله سپیده و علی...19 دی ساعت 3:30 به دنیا اومد...وقتی دانیال رو از اتاق عمل اوردن من و بابا و علی و مامان خاله سپیده پشت در بودیم ...گفتن بیایید پسرتون رو ببینید...خییلیی ناز بود پرستاره به بابا میلاد گفت تو باباشی؟

بابا گفت نه من داییش هستم...اونا فکر کردن دایی واقعی هستش بچه رو گذاشتن بغل بابا میلاد خیییلللیی جالب بود...علی میگفت بابا من این همه زحمت کشیدم بچه ام رو بدید به من...

خخخخخخ وقتی فرداش میخواستن بیان خونه ما جلوتر رفتیم خونشون وقتی اومدن تو همچین دانیال رو نگاه میکردی که نگو..فکر کنم میگفتی چه جالب یکی که از من کوچیکتره...

خدا حفظش کنه و زیر سایه ی پدر و مادرش همیشه سالم و سلامت باشه و شما ها دوستای خوبی برای هم بشید...

یه خبررررررررررررررر دیگه...نی نی خاله سیمین و عمو عمید هم پسرههههههههه

نشد دختر شه و بشه دوست دختر تو و دانیال...حالا چشم امیدمون به عمو حامد و خاله ریحانه هست که دختر بیارن...

البته عمو حامد اعلام کرده اگه دختر دار شه با تمام دوستان قطع رابطه میکنه با این همه پسر بیچاره دخترش.....

راستی یه خبررررررررر دیگه خاله پونه و عمو امین هم نی نی دار شدن تازه 2 ماهه هنوز معلوم نیست دختره یا پسر....خاله پونه به من و بابا میلاد میگه شما دوتا ویروسی هستید تمام دوستاتون بعد از شما حامله شدن....جالبه...خب به ما چه اخه پسر ناااااااااااااز ما رو دیدین و دلشون نی نی خواست...

ایشاالله هرکی نی نی داره ساااالم باشه هر کی نداره زووووووود خدا بهش بده

خب خیلی حرف زدیم نه؟جبران کردیم دیگه...

راستی دو سه روزه انگار میخوای حرف بزنی هی میگی egge egge بابا هم بهت میگه egge egge

خلاصه پدر و پسر هربار 5 دقیقه بهم میگید egge egge egge egge egge

یه سری عکس از حرکت کردنت برات میزارم عشقم...

 

 

اینم مدارکی برای شیطنت های عشششششششششششششششقم...

امروز 5 ماه و 12 روزه خدا فرشته ای به نام آرسام  رو زمینی کرده...ممنونش هستم که بهترین فرشتش رو به من داده امیدوارم امانت دار خوبی باشم...خدایا حواست بهمون باشه خیلی دوست داریم

بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

شکرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الی
25 دی 92 21:50
ای جونمممممممم ماشاالله به این پسر ناززززززززززززززززز
ستایش
25 دی 92 22:05
ایشالله همیشه سایتون بالاسرگل پسرتون باشه.....چ قشنگ خاطراتشومینویسی.....خوشبحال آرسام باداشتن چنین مادری
آریسا
پاسخ
مرسی عزیزم...من عاشقه نویسندگی هستم...خیلی دوست دارم