امید زندگی مامان و بابا

پسرم دوست دارم

سلام پسرم...خوبی؟خدا رو شکر... تکونات تو دل مامانی بیشتر شده و هر بار که حرکت میکنی من و بابا کلی ذوق میکنیم... ... بابایی هر روز صبح که بیدار میشه دستش رو میزاره رو شکمم و بهت صبح بخیر میگه...امروز صبح وقتی بهت سلام داد تو 3بار محکم پا کوبیدی و بابا کلیییییییی ذوق کرد... پسر مهربونم بابا میگه دیشب خوابت رو دید میگه خیلی ناز و خوشکل بودی...فدات بشم الهی... هر شب دوتایی کلی نازت میدیم و ذل میزنیم به شکمم تا تو حرکت کنی و قند تو دل ما آب بشه... خیلی دوست داریم خیلی خیلی زیاد... بابا الان رفته آرایشگاه خوش تیپ کنه بیاد باهم بریم خرید..میخوایم برات یه عالمه لباسای نااااز بخریم عشقم... عکساشون رو برات میزارم که بزرگ شدی تو وبلا...
16 ارديبهشت 1392

روز مادر

سلام پسر خوشگلم....خوبی مامان؟؟؟؟ عشقم امروز روزه مادر هست و من برای اولین بار این روز رو با تمام وجودم حس میکنم...من مادر هستم...مادر تو...الان که توی وجودم هستی با هر تکونی که میخوری بهترین و زیباترین هدیه ی تمام عالم رو بهم میدی... من مادر شدم...من مادر هستم...نمیدونم لیاقت این اسم بزرگ و قشنگ رو دارم یا نه نمیدونم واقعا میشه به من گفت مادر یا نه ...ولی میدونم که بهت عشق میورزم...میدونم که جونم بهت بسته هست...باهات ساعت ها حرف میزنم...نوازشت میکنم...میبوسمت...هزاران ارزوی خوب برات دارم...حاضرم جونم رو برات بدم...همه ی چیزای خوب دنیا رو برای تو میخوام...میگن همه ی اینا مخصوص مادراست پس یعنی میشه گفت که منم مادر هستم...؟؟؟ خدای...
11 ارديبهشت 1392

لباسای پسرم

سلاااااااااااااااااااام پسرم خوبی مامانییی امروز مامان و بابا با هم رفتیم و برای شما دوتا لباس خووووووششششگل خریدیم..... ااااااااننننننننننننقققققققققققدددددددددددددرررررررر ذذذذذوووووووققققققققق کرده بودیم که نگو.... ببخشید وقت نداریم بیشتر برات بریم خرید..ولی به زودی زود برنامه ریزی کردیم که بریم و یه عااااااااااااالمه چیزای خوشگل برات بخریم...... عاشقتییییییییییییییییییییییییییییم ...
4 ارديبهشت 1392

اولین عکس پسرم

سلام پسر خووووشگلم..... دیروز من و بابایی دیدیمت نانازم....چقدر تکون تکون میخوردی عسلم....قربون دست و پاهات برم من اولش که دوتا دستات رو جلوی صورتت نگه داشته بودی و نمیذاشتی ببینیمت..بعد هم هی لگد میزدی و پاهی کوچولوتو تکون میدادی...دلمون داشت برات آب میشد عشق مامان... عکست رو که گرفتیم رفتیم مغازه ی عمو بهمن..عکس رو برامون اسکن کرد و روی شاستی چاپ کرد.عمو حتی تبلیغ آتلیه ی خودشم کنار عکست گذاشت خیلی باحال بود.چهار تا درست کردیم.یکی برای خودمون یکی مادر جون یکی مامان جون و یکی خاله عظمت...اخیییی خاله وقتی تو رو دید زد زیر گریه از ذوق..انقدر نازت داد که نگو کلی هم بوست کرد... گلکم از دیروز هرکی عکست رو دید گفت که شبیه بابایی هستی..خدا...
16 فروردين 1392

من و بابا فردا میبینیمت

پسر کوچولوی من سلام خوبی؟عشقم فردا هفته ی 21 شما تموم میشه و وقته رفتن به سونوگرافی سه بعدی هستش...نوبت گرفتیم و ساعت 1 قراره اونجا باشیم...وای دل تو دلمون نیست ...چشم انتظار فردا هستیم و دلمون تند تند میزنه... بابا هم میاد داخل و شما رو میببینه...تاااازه هم عکس شما رو بهمون میدن هم فیلم رو یعنی فردا همه میتونن شما رو ببینن...خوشکلم خیلی ذوق دارم و واقعا منتظر فردا هستم عکس رو حتما حتما میزارم توی وبلاگت عشقم دوست دارم برات کمه...میپرستمت ...
14 فروردين 1392

13 بدر

سلااااااااااااام پسر خوشکلم....دیروز بهت خوش گذشت؟؟؟13 بدر بود و به من که خیلی خوش گذشت من و بابایی و مامان جون و باباجون با عمه های من و بچه هاشون رفته بودیم بیرون...محبوب دختر عمه ام هم که تازه نامزد کرده بود خانواده ی نامزدش هم بودن حدودا 40 نفر بودیم...همه ی مردم اومده بودن توی طبیعت و خوشحال بودن....کلی بازی کردیم ناهار خوردیم بعدش دبرنا بازی کردیم خیییلللیییی حال داد من یه بار بردم ....شوهر عمه هام و باباجون کلی رقصیدن انقدر دست زدیم و رقصیدیم و شادی کردیم که نگو...بعد آتیش روشن کردیم و کاهو و سکنجبین خوردیم خییییللللیییی باحال بود هر سال مامان جون سکنجبین درست میکنه و همه دوست دارن...کلی هم عکس گرفتیم...یه عالمه هم فشفشه و ترقه زدن ...
14 فروردين 1392

پسر کوچولوی مامان

سلام عزیز دل مامان. خوبی پسرم؟نانازم چطوری؟؟؟ ببخشید بهت قول داده بودم زودتر بیام با هم حرف بزنیم ولی نشد از بس که اینور و اونور عید دیدنی رفتیم...عشقم خیلی سعی میکردم که شما خسته نشی و لی اکثر شب ها چون خیلی دیر برمیگشتیم خونه باعث میشد کمر درد و دل درد بگیرم... من و بابایی خیلی نگرانت میشدیم... ... هر جا هم که میرفتیم مهمونی همه میگفتن چرا شکمت بزرگ نشده؟طبیعی هستش؟با دکترت صحبت کردی؟...... مامانی رو هی میترسوندن... خلاصه عادت کرده بودم که هرجا میریم چند دقیقه ای صحبت در مورد شکم من باشه...و من هییییییییییی غصه بخورم..تا اینکه دکتر تعطیلاتش تموم شد و 7 فروردین رفتیم پیشش..دکتر همه چیز رو چک کرد فشارم رو گرفت وزنم رو چک کردد و سونو کرد ...
14 فروردين 1392

عیدت مبارک پسرم

سلام عشق مامان....پسرم سال پیش سر سفره ی هفت سین من و بابایی بودیم و اولین سالی بود که تو خونه ی خودمون بودیم....و امساااااااااااااااال شما هم بودی و بهترین هدیه ی خدا جون به من و بابایی بودی....قربونت برم سال دیگه تو بغلمون هستی و مامان بابا قربونت میریم......فدات شم خیلی دوست داریم....مراقب خودت باش. الان میخوایم بریم عید دیدنی بعدا برات حسابی میگم که کجا ها رفتیم.. ...
30 اسفند 1391

سلام پسرم

عشقم...پسرم...نازم...خوشکلم...شاه پسرم...شاهزاده ی من...سلام قربونت برم خیییییییلللللیییییی وقته که برات چیزی ننوشتم...دلخوری؟ حق داری مامانی...ولی میدونی که چقدر درگیرم عشقم...خدا رو شکر اموزشگاه افتاده رو روال و کلاس ها زیاد شدن یکم مسئولیت مامانی زیاد شده.بمیرم برات که تو هم با من همش درگیری... نانازم 23بهمن رفتم دکتر برای نشون دادن جواب ازمایش غربالگری دومم دکنر گفت بیا یه سونوگرافی کنم ووضعیت بچه رو چک کنم...وای عشقم یهو دیدم دکتر دقیق شد تو صفحه مانیتور و گفت انگار یه لحظه یه چیزایی دیدم..مثل اینکه پسره...مامانی داشتم غش میکردم. شادی تمام وجودم رو گرفته بود.خیلی دوست داشتم... البته دکتر مطمئن نبود...3 اسفند رفتیم سونوگرافی بابای...
22 اسفند 1391

یه شب باحال

سلام عشق مامان.خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیشب خیلی باحال بود........گفته بودم که سالگرد عروسیمونه....یادته؟؟؟؟؟ من زودتر از بابایی رسیدم خونه.البته قبلش رفته بودم آرایشگاه موهامو سشوار کشیدم آرایش کردم و حسابیییی خوشکل کردم.... وقتی اومدم خونه لباس سفید پوشیدم و تند تند غذا درست کردم و یه عالمه شمع روشن کردم....میز شام رو چیدم و فیلم عروسیمون رو گذاشتم و تمام برق ها رو خاموش کردم.....خیلی رمانتیک شده بود... بابا که اومد در رو باز کردم براش دیدم دستش پشتشه.....برام گل خریده بود...میخواست من رو سوپرایز کنه ولی.........وقته اومد داخل دهنش باز مونده بود.....خیلی باحال بود....منم گلی رو که براش خریده بودم بهش دادم....هم رو بغل کردیم بوس کردیم و کلییی...
22 بهمن 1391