امید زندگی مامان و بابا

سلام به عشق دومم

سلام آرسامم عشقم عمرم نفسم همه ی زندگیم... آرسامم انقدر شیرین و دوست داشتنی هستی که دلم میخواد همش بخورمت...البته خیلی خیلی هم شیطون هستی ها گفته باشم...کلافه میکنی منو بس که دوست داری همش بازی کنی... نانازم خیلی وقته چیزی برات ننوشتم همش ناراحت بودم ولی  خدایی وقت نمیکنم با این همه کاری که سرم ریخته...الان هم که وقت امتحانات هست وووو حسابی مشغولم...مامان جون اومده خونمون تا مراقب تو باشه و من به درسام برسم بیچاره بابا جون هم که نمیتونه شب ها جای دیگه بخوابه ناهار و شام و می اد اینجا و واسه خواب میره خونه خودشون... بابا میلاد هم خیلی کمک میکنه که من بتونم به درسام برسم...راستی یه خبر خوب...بابا میلاد الان یک ماهه که حسابی و...
25 دی 1392

سلام پسرم

سلام آرسامم...سلام عشقم... عزیزم... آرسامم ببخشید که خیلی وقته چیزی برات ننوشتم...بخدا وقت نمیشه...مامانی خودت که میدونی چقدر سرم شلوغه عشقم...ولی چند وقت به چند وقت توی وبلاگ عکسات عکس میزارم... پسرم...آرسامم خیلی خیلی دوست دارم...خیلی شیرین شدی...دلم میخواد بخورمت عشقم... خوشکلم شما انرژی عجیبی به زندگی من و بابا دادی...یکشنبه ها که از صبح تا 8 شب میرم دانشگاه به امید بغل کردنت سریع می ام خونه...دارم میام از خستگی در حال غش کردن هستم ولی به محظ اینکه میبینمت تمااام خستگی ها یادم میره بوسه بارونت میکنم...انقدر بوست میکنم که تمام لپت رژی میشه... بابا جون وقتی میره دانشگاه خیلی دلش تنگ میشه...میگه همش دلم میخواد بیام خونه پیش آرسام......
2 آذر 1392

اولین مسافرت آرسام جون

سلام عزیز مامان...عشق مامان...نفسم...آرسامم... گلم با اینکه همه مخالف بودن ولی ما باهم اولین مسافرتمون رو رفتیم...من و شما و بابا و مادرجون... خییییییییللللللللللییییییییییی خوش گذشت...همه میگفتن آرسام کوچیکه سخته...گریه میکنه...اسیر میشید...ولی مثل همیشه من به حرف هیشکی گوش نکردم و به بابا اصرار کردم که حتما بریم... بابا جون 21 شهریور پنج شنبه یه کنفرانس علمی توی زنجان داشت...ما ظهر چهارشنبه حرکت کردیم به سمت زنجان...شما تمام مسیر رو خوابیده بودی...بیدار میشدی شیر میخوردی و دوباره میخوابیدی...ساعت 6 رسیدیم زنجان رفتیم دانشگاه...چون اقامت ما توی زنجان به عهده ی اونا بود...ما دیر رسیده بودیم مهمانسرا پر شده بود و اونا مجبور شدن ما رو بف...
13 مهر 1392

ختنه ی آرسام

سلام عشق مامان...عمر مامان...نفسم...امیدم...همه ی وجودم... پسر نازم چند روزی بود که نمیتونستی خوب جیش کنی قطره قطره میکردی و همراهش جیغ و گریه بود...هر بار دل مامان رو میبردی و گاهی منم با تو گریه میکردم...طاقت ندارم گریه کنی عشق مامان... دیگه تحمل نکردیم و بردیمت رامسر پیش دکتر افتخاری...دکتر خیلی خوبیه و با تجربه هست...همه توی شرق گیلان میشناسنش...درسته پیره و خیلی خوبه...مشکل شکم دردت رو حل کرد و گفت باید ختنه کنید... راستشو بخوای من و بابا چون دکتر پیر بود ترسیدیم و قبول نکردیم اون انجام بده...تا اینکه دیروز رفتیم رشت پیش دکتر راستین...اخه خاله نینا از ختنه ی راستین خیلی راضی بود...دکتر خانوم بود که این خودش یکم دلهره اور بود...ولی...
6 شهريور 1392

خاطره ی روزی که آرسامم به دنیا اومد

سلام آرسام جونم...زیبای من نمیدونی این یه هفته ای که پیشمون هستی چطور همه رو عاشق خودت کردی همه دوست دارن و تند تند میان دیدنت...انقدر نازی و انقدر شیرینی که من دلم نمی اد یه لحظه از من دور باشی ارسام جون... هفته ی پیش یه همچین روزی بود که شما تصمیم گرفتی بیای بغل مامانی...میخوام الان از اون روز برات بگم...از اون روزی که هم قشنگ بود...هم سخت...هم پر از دلهره...و هم... از روز قبلش شروع میکنم....... شنبه ١٢ مرداد بود صبح بابا میلاد من رو برد برای اپلاسیون...خانومه میگفت احتمال زیاد پسرت تا اخر هفته می آد...خیلی خوشحال بودم که اومدنت نزدیک شده...بعد از ظهر با بابا میلاد رفتیم آستانه پیش خانوم دکتر رجب زاده معاینه کرد و گفت چیزی نموند...
20 مرداد 1392