امید زندگی مامان و بابا

اولین مسافرت آرسام جون

سلام عزیز مامان...عشق مامان...نفسم...آرسامم... گلم با اینکه همه مخالف بودن ولی ما باهم اولین مسافرتمون رو رفتیم...من و شما و بابا و مادرجون... خییییییییللللللللللییییییییییی خوش گذشت...همه میگفتن آرسام کوچیکه سخته...گریه میکنه...اسیر میشید...ولی مثل همیشه من به حرف هیشکی گوش نکردم و به بابا اصرار کردم که حتما بریم... بابا جون 21 شهریور پنج شنبه یه کنفرانس علمی توی زنجان داشت...ما ظهر چهارشنبه حرکت کردیم به سمت زنجان...شما تمام مسیر رو خوابیده بودی...بیدار میشدی شیر میخوردی و دوباره میخوابیدی...ساعت 6 رسیدیم زنجان رفتیم دانشگاه...چون اقامت ما توی زنجان به عهده ی اونا بود...ما دیر رسیده بودیم مهمانسرا پر شده بود و اونا مجبور شدن ما رو بف...
13 مهر 1392

ختنه ی آرسام

سلام عشق مامان...عمر مامان...نفسم...امیدم...همه ی وجودم... پسر نازم چند روزی بود که نمیتونستی خوب جیش کنی قطره قطره میکردی و همراهش جیغ و گریه بود...هر بار دل مامان رو میبردی و گاهی منم با تو گریه میکردم...طاقت ندارم گریه کنی عشق مامان... دیگه تحمل نکردیم و بردیمت رامسر پیش دکتر افتخاری...دکتر خیلی خوبیه و با تجربه هست...همه توی شرق گیلان میشناسنش...درسته پیره و خیلی خوبه...مشکل شکم دردت رو حل کرد و گفت باید ختنه کنید... راستشو بخوای من و بابا چون دکتر پیر بود ترسیدیم و قبول نکردیم اون انجام بده...تا اینکه دیروز رفتیم رشت پیش دکتر راستین...اخه خاله نینا از ختنه ی راستین خیلی راضی بود...دکتر خانوم بود که این خودش یکم دلهره اور بود...ولی...
6 شهريور 1392

خاطره ی روزی که آرسامم به دنیا اومد

سلام آرسام جونم...زیبای من نمیدونی این یه هفته ای که پیشمون هستی چطور همه رو عاشق خودت کردی همه دوست دارن و تند تند میان دیدنت...انقدر نازی و انقدر شیرینی که من دلم نمی اد یه لحظه از من دور باشی ارسام جون... هفته ی پیش یه همچین روزی بود که شما تصمیم گرفتی بیای بغل مامانی...میخوام الان از اون روز برات بگم...از اون روزی که هم قشنگ بود...هم سخت...هم پر از دلهره...و هم... از روز قبلش شروع میکنم....... شنبه ١٢ مرداد بود صبح بابا میلاد من رو برد برای اپلاسیون...خانومه میگفت احتمال زیاد پسرت تا اخر هفته می آد...خیلی خوشحال بودم که اومدنت نزدیک شده...بعد از ظهر با بابا میلاد رفتیم آستانه پیش خانوم دکتر رجب زاده معاینه کرد و گفت چیزی نموند...
20 مرداد 1392

آرسام ما به دنیا خوش اومدی

خوووووووووووووووووووووووووووووووشکلم ناااااااااااااااااااااااااززززززمممممممممممم عششششششششقققققققممممم فرشششششتتتتتتتههههههههه ام وای آرسام که تو چقدر ناز و خوشکلی..آرسام من فرشته ی کوچولوی من خوش اومدی عزیزم...مرسی که مراقب خودت و من بودی آرسامم شما یکشنبه 13 مرداد ساعت 9:20 دقیقه ی شب چشمای خوشکلت رو به من باز کردی و اولین جیغت رو که به نظر من زیباترین صدای دنیا بود رو کشیدی... خدایا شکرت خدایا ممنون خدایا خیلی دوست دارم...از اول بارداری بد جوری هوای ما رو داشتی...خیلی مراقب ما بودی...قربونت برم خدا موقع زایمان خیلی هوامو داشتی خیلی کمکم کردی خیلی همراهم بودی مرسی که توان اینو بهم دادی تا بهترین لحظه ی زندگیم رو با تمام و...
15 مرداد 1392

چند کلمه از بابای آرسام

آرسام جان سلام پسر خوشگلم تا حالا بابا برات چیزی تو وبلاگت ننوشتم اما الان که ساعت تقریبا 2 صبح هستش یه دفعه هوس کردم باهات صحبت کنم عزیزیم آرسامم دیگه دلم بالا اومده می خوام هر چی زود تر ببینمت چیزی دیگه نمونده داری میای مواظب مامانت باش  تو رو به خدا و مامانت رو اول به خدا و بعدش به تو سپردم آخه تو دیگه بعد من مرد خونه ای دیگه تو اتاق زایمان که من نیستم فقط تو هستی و مامان پس مراقبش باش دوست دارم عشققققققققققققققققققققققققم دلم می خواد بوست کنم پس زود بیا تا بابا بوست کنه دوست دارم قربونت برم راستی مامانت الان خوابه و من بدون اجازه دارم تو وبلاگش مطلب می نویسم نمی دونم کی می خونتش اما حتما کلی شوکه می شه بووووووو...
12 مرداد 1392

روزهای آخر

سلام آرسام...عشقم...وجودم...پسرم آرسام دیگه چیزی نمونده بیای بغلم و من بی صبرانه منتظر اون لحظه هستم...وقتی به لحظه ی دیدنت فکر میکنم تمام وجودم پر از شادی میشه...نمیدونی و نمیتونی فکرش رو بکنی که چقدر دوست دارم...خیلی دلم میخواد طبیعی به دنیا بیای تا لحظه به لحظه ی اومدنت رو با تمام وجودم حس کنم... آرسام میترسم...نمیدونم از چی ولی از یه چیزی میترسم...ولی وقتی به تو فکر میکنم آرومتر میشم بابا خیلی به ما کمک میکنه خیلی به من آرامش میده خیلی مراقب من و تو هست... آرسام 9 ماهه تو توی شکمم هستی و دیگه وقتشه بیای...تاحالا دوتایی با هم بودیم و مراقب هم بودیم...پس بیا بازم مراقب هم باشیم.من تمام تلاشم رو میکنم تا مراقبت باشم... آرسام مراق...
5 مرداد 1392